هو

شاعر امیر توانا املشی 


خبرت از صلیب سرخ آمد،بین حتم و محال ها از جنگ

مرز مهران پیاده ات کردند،آمدی بعد سال ها از جنگ


حلقه های گل به گردن تو، دوره ات کرده اند جای پلاک

نامه هایی که دعوتت کردند،تا بگیری مدال ها از جنگ


روی سن رفتی از خودت گفتی،از اسارت،غروب اردوگاه

پی حسرت سری تکان دادی،در جواب سوال ها از جنگ


شب رسیدی به خانه ات دیدی،بچه ای که غریبه ات میدید

جبر دوری به طالع ات افتاد،بدترین احتمال ها از جنگ


رد شد ازتو،گذشت،کهنه شدی،عرض یک هفته حرف تو کم شد

باید از این دقیقه بشماری،طعنه را با ریال ها از جنگ


توی شهر از تو ساده می گو.یند،هرچه دارد غنایم جنگی ست

ساده رفتی به کسر اعشاری،زیر این رادیکال ها از جنگ


ضربه ها خوردی از فراموشی،مین درون دلت عمل می کرد

بوی بادام تلخ سهمت شد،بر تنت خط و خال ها از جنگ


سهم تو سرفه های پی در پی،موج خمپاره ای که در سر توست

در نهایت تو ماندی و درد آخرین مشت و مال ها از جنگ


من نشستم بدون خون ریزی،می نویسم تو را،نمی دانی

 ز تو بازار دوستان سکه ست،بهترین اشتغال ها از جنگ