داشتم در پیاده رو خیابان قدم می زدم ودنبال اومی گشتم 

ازهرکسی می پرسیدم می گفت نمی دانم 

خسته وکوفته خلاصه پیدا کردمش 

اما بسته بود تمام دستهایش را 

ازسوی نگاه تنگ نظران 

انگار نه انگار دین ومذهبی هست 

دم در مسجد نشستم به حال خودم گریه کردم 

گفتم تنهاجایی که کانون اتصال به انوار الهی بود دیگر چرا...

حال فهمیدم به خاطر یه سنگ که راه بند نمی شود 

این راهبندان نتیجه ترافیک سنگدانی هست که 

شقاوتشان به 100درجه سلسوس رسیده 

ولی هنوز آسمانی هست خالی ازستاره وشاید امیدشان هم مرده 

ولی آرزویی که به دانشگاه رفته دیگر کمی اصلا نه بسیار باید اندیشید 

که راه را گم نکنیم 

سوراخ دعا نه اصلا خود دعا راگم نکنیم 

در هزاره ای که سومش را هم قرائت های بی اساس تمدن مدرن به حنجره آواز می دهد

شاید همان نوای ابلیس باشد کمی کهربایی شوید لطفا