دلم شور می زدکه نیایی

دلیلی ندارد 

حالا که آمدی 

فهمیدم دلیل دل شوره هایم را

اما نگفتی بودی دست خالی می آیی 

عیبی ندارد 

ولی تحمل ندارم 

پس اصلا دست هایت کو ؟

باشد هنوز نیامده می خواهی بروی 

قبول ولی این بار من هم باتو می آیم 

خسته ام از این تنهایی 

از تنفس های بی شهدایی 

از نیش وطعنه ها 

از عروسک های خیمه شب بازی 

از شادی وخاطره نگارونازی 

از آدم نما ها 

ومن بی تو خواهم مرد

هوا چون بی تو اکسیژن ندارد 

ومن مسموم دستان نامردان شدم

وای کاش نامه ها رمان شدند

وما خوابمان برد

تفکر نیز محبوس زر شد

شبیه پاییز ریخت

تا جمع کردنش ممکن نباشد