خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوان های تو را در شب عید آوردند
جیب پیراهنی آغشته به خون را گشتند
نامه ای را که به مقصد نرسید آوردند
نامه مثل جگر تشنه ی تو سوخته بود
قفل آن باز نشد هر چه کلید آوردند
مادرت گفت کبوتر شده ای، می دانست
آسمان را به هوای تو پدید آوردند
لحظه ی رفتن تو خوب به یادش مانده
آب و آیینه و قرآن مجید آوردند
جا نماز متبرک شده اش را آن روز
با گلی سرخ که از باغچه چید آوردند
وقت رفتن تو خودت روضه ی اکبر خواندی
کوچه ابری شد و باران شدید آوردند
سال ها بعد تو از راه رسیدی اما...
خوب شد مادرت آن روز ندید آوردند...
پیکری را که به شش ماهگی ات می مانست
پیکری را که به قنداق سفید آوردند
حتم دارم که خود حضرت زهرا هم بود
روزهایی که به این شهر شهید آوردند
چهارشنبه 91/4/28 |
توسط : سیاوش فرج الهی
نظرات ()