شفق حمریه مغربیه/باز انوار لطفش منعکس در بارقه غروب می شود وسحاب رحمتش با حجمه ای از الیاف زلال آهنگ حرکت می نوازد دیر یازود به هم می پیوندندودر مدار دلتنگی بغض ها در تنگنای گلو راه گریز نمی یابند وناگزیرپی باریکه ای برای قرار ویا رها شدن بر قوس مردم مرواریدهای درصدف باهیاهویی بی نظیر غلیان می کنندواز پستوی اتاقک  تاریک روز های تنهایی که بوی کهنگی می دهد پر می کشند به سمت عوالم تخییلی رویاهای جوانی وهنوز در خلوت خیال سایه های پیر مرادکه صلای باده می زند را می مکم ووبه یاد دارم کتک های باد بی رحم پاییزی را واکنون سوار بر قالیچه خیال هوای طاووس به سر دارم هرچند طوطی خوش سخن مکتبخانه دلم دلنشین مرا اندرزکرد اما إفاقه نکرد ولوح روشن سینه ی چلچله ها دوباره باتو هم نوا می شوند کم غم انگیز است اما حکایت کوچ همیشه حقیقت است استادم می گفت هر طلوعی را غروبی در پیش است ولاجرم جستن وگریختنی درآن محال ترین تفکر تهی از منطق افلاطونی وفلسفه اشراقی است وکمی باید از چرت بی محابای دل انگیز شیرین تر از عسل دل شست تا باورمان آید که مهیّای سفر آخرت شویم...تاهروقت سخن از قبروقیامت می شود طبع وخوی کثیفمان هوای رمیدن نکند..س-ی-ا-و-ش