ااصلا در دالان پیچ درپیچ زمان هنوز پیدا نشده ام طفل بودم بعد شبیه لوبیای سحرآمیز قد کشیدم 

وحالا در عالمی به نام هپروت سیر می کنم شاید از بدحادثه بود یا که قایقم شکست در تلاطم افکارم رشته هایی لنگر شدند ومرا در بندر بی اسکه دنیا 

درحسرت رسیدن به ساحل آرزوها...موج میزند اشک در چشمانم مانند کودکی که دلتنگ مادر است اما "ای کاش نامه ها"،نوشتم در وصف گذر از مرزبی مثال

کودکی وقیل وقال هابه مکتب خانه بردم ولی تراشم رایادم رفت آخرنوک مداد قرمز آرزوهایم شکست حالا چه میشود تکلیف تکلیف شبم یادیکته های بی خیالی روزم 

باید نگاشت ونگذشت به همین راحتی که تبلیغ نمی کنم دردم از سنگینی کیف وکتاب مدرسه نیست از درس نگرفتن هاست از زانو زدن در مقابلش اما شانه هایش تکان تکان 

می خورد رفتم جلو گفت سلام أخوی ،از سجده برخاست ناگهان آسمان تیره وتار شد آبرها غرش کردند صاعقه زد ودانه های درشت باران از چشمانش سرازیرشد...