حس دانه دانه شدن دارم
حال و روزم بد است خودت که می بینی
میان زمین و آسمان مانده ام
زمینیم یا آسمانیم ؟ چه می بینی ؟
خلاصه معلّقم حس خوبی نیست
بی نظم و ترتیب هرجانشسته
ای وای بر من قلبم شکسته
من دانه ها را تا می شمردم
یک یک به آنها دل می سپردم
ای ترش و شیرین ای زندگانی
با ما چرا پس نامهربانی
تنها انار عمرم ترک خورد
ای نا جوانمرد ای فصل فانی
با یک تبسم تو می توانی
یاقوت ها را ازهم فشانی
تو رایت هستی یا حکم رانی؟
ماندم سر خط یک خط خالی
دل چاک کردم بهر تو اما
رخت بست و ازما رفت آن جوانی