تا صدای خمپاره رو شنید اومد تو سنگرما
هی بلند فریاد می زند "امدادگر امدادگر برانکارد"
بهش گفتم چیه مؤمن چرا بیخودی شلوغش میکنی
همش چندتا زخمه آروم باش چیزی نشده
بجای اینکه اون منو آرومم کنه من داشتم آرومش می کردم
خون زیادی از من رفته بود برام یه مقدار آب آورد
یه نگاه بهش کردم گفتم مؤمن
توهیچ رساله ای ننوشته تیر وترکش اگه بخوری روزه ت باطل میشه
تا افطار چیزی نمونده بذار بعد اذون
باتعجب درحالیکه خیلی آروم شده بود نگام میکرد
براش این شعر وخوندم "آه ای شهادت العجل .."
خندید وگفت :بیچاره احتمالا یکی ازاون ترکش ها به سرش خورده