گلوله ،
بارانم کن دلم تفیده است
چشم بی افسار من در صد گنه غلتیده است
باز هم با نوای کاروان آشفته است
درمیان خیل شادی ها دلم افسرده است
بند پوتین بستن و سربند بستن
گاه گاهی می شود کاووس هر شب
بعد شب گردی میان کوچه ها
می رسم بر انتهای این انتها
خسته از اهل تمام کوچه ام
پشت معبر تا ابد بی سر صدا
می کشم تصویری از دست خدا
بی طهارت نام اورا می برم
لیک بازهم می رسد از او ندا
یاصمد خواندیم ولبیکی شندیم