حرفی بزن بابا، شنیده ام رفته ای سفر

راستی تنها نرو  بابا بیا  و دخترت را ببر

 قول می دهم بهانه عروسک نگیرم دگر

بابا چرانگفته بودی که تنها می روی سفر

آه خوب شد به تو سر نشان ندادند تو که بی قراریت زسر گذشته چقدر دلت پر است بیرون نیریز تهی می شود

غالب از وجودت کمی به معلم صبرت نگاه کن مثل کوه دارد رشته می شود وقتی تمام عشق در برابرش کشته می شود

لااقل کمی بخواب باباجان دادرد دوباره چشم هایت تشنه می شود.نه بیدار باشی گمان کنم بهتر است خواب تو پر از کابوس شمشیر ودشنه می شود.اصلا بیا بابا خودم بغلت کنم ای وای یادم رفته تنم را بیاورم بابا ببند چشمهایت را آهسته وبخند وبیا بی سوی من