بردامن ساحل موج می زنم که این دست نیازم
به فرا تر از ریسمان های بود ونبودما نرسد .هنوز درخواب بودم که رسیدم برسر دوراهی عمر ودیدم کسی را که نشسته وای کاش ای کاش می گوید
گفتمش حسرتی داری بگو تا سبک شوی .گفت ای دریغ از یاران بی وفا وچشم برهم نهاد.
وچشم برهم ننهادم زان پس که هراس بی وفایی داشتم فقط ازپشت پرده پلکهای خیسم غم را می خواندم همان رفیق وفادار خلوتم به او گفتم مادرم مرا نذر تو کرده است.